دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

زندگی من

قبل از دستور: من علاقه ای ندارم که جواب حرف کسی رو اینجا بدم ولی اینو نذارین به حساب اینکه جوابی برای نظر شما نیست.

 

سلام

چند وقت پیش تو وبلاگ گلرخ یه متنی دیدم وکلی تعجب کردم و کلی منو به فکر فرو برد. پست "فیلم زندگی من" رو می گم. جالب اینجا بود که همون روز تو رادیو یه موضوعی شبیه این پست مطرح کرد. بطور خلاصه گلرخ می گه:

فرض کنید کل زندگیتون رو تو یه فیلم بهتون بدن. شما دوست دارید کجاهاشو حذف کنید؟ کجاهاشو دوست دارین چندین بار ببینید؟ برای کجاهاش به خودتون افتخار می کنین؟

اون برنامه ی رادیویی هم می گفت:

فرض کنید تا چند ساعت دیگه می خواهید بمیرید. چه کارایی هست که تو این موقعیت دوست دارید انجام بدین؟ چه کارایی رو انجام می دین؟ چقدر از این اتفاق ناراحت یا خوشحال می شید؟

اون موقع هر دو این موضوعات کلی منو به فکر برد که من واقعا چه جوابی برای اینها دارم. بعد از کلی فکر به این نتیجه رسیدم که:

من از فیلم زندگی نادر صحنه هایی هست که دوست دارم حذف بشه. تقریبا هیچ جای این فیلم رو دوست ندارم ببینم. خیلی برام تکراریه. هیچ کجاش رو باعث افتخار نمی دونم. اگرم همین الان بهم بگن قراره تا چند ساعت دیگه بمیری جوابم اینه که باشه. هیچ کاره ناتمومی که بتونم تو این مهلت انجام بدم ندارم. هیچ چیزی از دنیا هم نیست که بخوام هر جور، حتی برای یکبار هم که شده امتحانش کنم. هیچ چیزی رو هم  اونقدر دوست ندارم که بخوام انجامش بدم. هیچ آدم خاصی هم نیست که تو این موقع از دیدنش ناراحت بشم یا خوشحال. از مردن هم نه ناراحت می شم و نه خوشحال. حتی دیگه اون ترس قبلا رو هم ندارم.

کل زندگی من یه زندگیه خیلی ساده و بی هیجان بوده. یه روند کاملا کنترل شده که حتی از شیطنت های بچگی، جوانی، نوجوانی، و حتی الان از بزرگسالی هم دور بوده. (برای خودم خیلی جالبه که من تا حالا سابقه ی شکستگی و در رفتگی و ... ندارم و این برای یه پسر خیلی عجیبه.) تا حالا از آشنا شدن با هیچ کس ذوق زده نشدم. تو عمرم فقط یکبار غافلگیر شدم که اونم از باعثش تشکر می کنم. خلاصه زندگیه یخچالی.

نمی دونم شما هیچی از حرفایی که زدمو فهمیدین. امیدوارم اینایی که گفتم اگه بده براتون پیش نیومده باشه.

خداحافظ

نظرات 4 + ارسال نظر
ReZa چهارشنبه 26 اردیبهشت 1386 ساعت 16:17

ما داریم تو غرفه فک می زنیم تو پست می نویسی؟
رضا ساسان بابک

گل مر چهارشنبه 26 اردیبهشت 1386 ساعت 18:47

اولا که ای ول به مهدی که شما جماعت رو کاشته ونجا سر کار سخت خودش تو دفتر داره یا چت می کنه یا وبلاگ می نویسه. واقعا که مهدی!!!
راستی مهدی. اولا زندگیت فکر نمی کنم اینطور باشه. تو همیشه دوست داری اینطوری فکر کنی راجع به همه چیز. ببین من که کوچیکتر از این حرفام که بخوام چیزی به تو یادآوری کنم اما زندگی بدون امید و آرزو و انگیزه جالب نیست. واسه تو از این چیزا حرف زدن فایده نداره. گوشت پره. بی خیال

امید نیک جمعه 28 اردیبهشت 1386 ساعت 00:11

سلام تنبل!
اینا چیه دیگه نوشتی؟ شما دیگه چرا؟

وبلاگ نویس آواره شنبه 29 اردیبهشت 1386 ساعت 13:29

سلام
تقریباً درکت می کنم. البته پاراگراف آخرت رو نه، چون این خود آدمه که به زندگی خودش معنی می ده، هیجان می ده، فراز و فرود می ده و ... نباید منتظر باشی از آسمون واست این چیزا بباره. و یک نکته ی مهم: تا موقعی که به زندگی خودت سرد و یخچالی نگاه می کنی، سرد و یخچالی خواهد بود. نگاهت رو عوض کن ببین از مسعود هاشمیان هم بیشتر از زندگی حال می کنی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد